به دلم قول داده ام
که صحن چشم هایت را
گسترش دهم
تا تمام خاطرم
و باز هم بیشتر از آن
تا من باشم و چشم هایت و
دیگر هیچ
...
که صحن چشم هایت را
گسترش دهم
تا تمام خاطرم
و باز هم بیشتر از آن
تا من باشم و چشم هایت و
دیگر هیچ
...
فضای دلم را بارگاه عطرت میکنم
اما...
نه در میگذارم نه دیوار
نپرس چرا
که تاب نمی آورم
به آستان ملکوتیش بند میزد
سنگینی بارگاهش
محرابم را به سجده واداشت
بدون تو
باد هم نمی وزد
ابر های گریه پشت کوه بغضم مانده اند
و خنکای نسیمت را می طلبد
این دل به کویر نشسته ام
وقتیکه بشر اسیر یک دنیا شد
آن مرد که آرامش یک دنیا بود
تکرار غم غریبی "زهرا " شد
غم پایش را به دیواره قلبم میکوبد
وقتی آئورت را طناب دارم میکند
و ارتش اشکم را به صف
بیش از پیش به خدا فکر میکنم
تا وقتی که
شادی الاکلنگ گونه هایم میشود
و قهقهه اش تمام ذهنم را پر میکند
شاید
به دست خود
این آش دل آشوب را هم میزنم...
شاید...