گره خورده ی تقدیرش
تنها راهی بود
برای فرار از
مهمانی ترحم انگیز
نگاه عام
گره خورده ی تقدیرش
تنها راهی بود
برای فرار از
مهمانی ترحم انگیز
نگاه عام
خورشید را هم
سایه ام کرده
و یک دریا به چشمانم
و دنیایی به دستانم عطا کرده
ولی شاید ...
جفا کرده
مرا از مادرم زهرا جدا کرده
به اندازه وسعت آسمان به خود می نازد و
خودنمایی را به رقص
و ناز را به عشوه می فروشد...
طفلک نمی داند
وقتی در حجاب است
جهانی برای حلولش پلک نمیزند و چشم میدرد
تا ابروان به تیغ کشیده اش را
برای لحظه ای و فقط نظری ببیند
و فلک به رقص آید
که عید مبارک باد
از سه روز قبل از ضیافت تو شروع شد
مهمان خورشید بودم
سر انگشتان نیازم که بر ضریحش بوسه میزد
انگار که کنج دلم ماه ،قرص کامل میشد
خدایا این همه نیاز و دریای آرامش بی کران
تناقض بکری که ارمغان درخشش صاحب خانه بود
به آستان ملکوتیش بند میزد
سنگینی بارگاهش
محرابم را به سجده واداشت
وقتی که تک بعد نگاهم بر دستانش پرسه می زد
انگار که عادتم شده بود
قضاوت های آبکی!!!
چروکیدگی دستانش و محبت مآنوسش
تلنگر عبرتم نشد!
امروز که دستانم میلرزد
حسرت بوسه به دستان مهربانش
خوش خوراک تنهاییم شده
بدون تو
باد هم نمی وزد
ابر های گریه پشت کوه بغضم مانده اند
و خنکای نسیمت را می طلبد
این دل به کویر نشسته ام
از وسوسه ی سراب رسوا شده است
ابری که به بارش خودش می نازید
زندانی محبس بلایا شده است
ای ماه آسمان من
ای روشنای شب های تار من
عکس رخت
که نشست به دریای دلم
امواج سرکش انتظارت
به قله های دلتنگی ٬طعنه زدند
این رد پاهای شلوغ
تنفس آرامش نگاهت را
به بهای جان میخرم
به نقدینگی دل...