قدرت درک نعمتهایش را که دارم
پس چرا حسرت نداشته ها باشد و
یآس از دست رفته ها!!!؟
قدرت درک نعمتهایش را که دارم
پس چرا حسرت نداشته ها باشد و
یآس از دست رفته ها!!!؟
رفته بود بیمارستان
باید شب تنها میموند
به مامانش اجازه نداده بودن پیشش بمونه
زنگ زدم بهش
همیشه وقتی تنها میشدیم فال حافظ میگرفتیم
بهم گفت واسم فال بگیر
بغض داشتم
باید خوددار میبودم
خیلی سخته وقتی می خوای گریه کنی و نتونی
من واسش می خوندم ولی نه من میفهمیدم چی می خونم نه اون چیزی میشنوید
وقتی صدای گریشو شنیدم
دیگه خود داری نکردم من هم شکستم
چقدر غریب شده بود
بعد از نماز صبح قرآن به سر شدم
الهی به ...
زمان عملش رسیده بود
خدایا به زهرای اطهرت قسمت میدم ...
مثل همیشه مادر و واسطه قرار دادم که میدونم
میشه هر اونچه خواسته ام
یا زهراااااااای غریب
ناراحت شدم چرا به من چیزی نگفته
چرا پنهان کاری کرده !!
می خواستم حرفی بزنم گفت:بردم واسه نمونه برداری مشکوکه به سرطان
مثل یه شوک بود حرفش
یه جمله گفت: ناراحت نیستم آخرش که چی
چه الان بمیرم چه چند سال دیگه
ولی انگار دستی داشت خفش میکرد
نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم مثل بارون میومد
تا صبح گریه کردم!!! اشکام تموم نمیشد
خدایااااااااااااا کمکش کن
سرمای شدیدی خورده بودم سرم مثل چرخ و فلک بود
چند نفری قبل از من تو نوبت بودن مجبور بودم صبر کنم هر چند عجله داشتم
خانم میانسالی که قبل من بود در حال جرو بحث با بانکدار بود
جناب بانکدار جوان فرم و انداخت رو میز و گفت: من نمیدونم برو فرم و پر کن و بیا
حتی به حرفشم گوش نمیداد!!!
خانمه اومد سمت من برگه و داد دستم انگار اشتباه نوشته بود
ازم خواست واسش بنویسم
یه فرم جدید
تا مبلغ و نوشتم نوبتم شد
مظلومانه نگاهم کرد
گفتم : مادر کارم که تموم شد میام واستون مینویسم
کارم تموم شده بود هنوز منتظر بود
رفتم پیشش و واسش نوشتم
زبونشم درست متوجه نمیشدم
رفت سمت باجه
جناب بانکدار جوان فرمشو پذیرفت
دیرم شده بود از بانک اومدم بیرون...
یک هفته بعد...
وقتی پدرم از بانک اومد
گفت: فرم ثبت نام و یه بنده خدایی واسش پر کرده که معطل نشده ...
عجیب!!
شبیه کلید اسرار شده بود
بیچاره جناب بانکدار جوان...