اما
این تار هایی که خود تنیده ام به جان
اجازه پرواز نمی دهند به من!!!
اقتدایم به کسیست
که جهازش مهر است
و نگاهش
به فراسوی زمان می تابد
عصمتش آینه ی بی پایان
و مرا یاد همان لحظه ی دیوار به هم میریزد
به خدا عرش بهم میریزد
غافلگیر میشوی به لطفش
که میدهد آنچه را که نخواستی
و حتی گذرش به مخیله ات نبوده و نرسیده
و بعد شرمسار میشوی
که خدایا شکرت به وسعت لطفت
و بارها و بار ها بیشتر از آن
باز هم بیشتر از آن
و پر از بارش رحمت باشی
و خدا باشد و یک دنیا عشق
کلبه ات نورانی
شده از عطر گل یاس نبی
و تو پنهان باشی
از نفس های شرارت باری
که دمش می سازد
یآس و نابودی و نافرجامی
غم پایش را به دیواره قلبم میکوبد
وقتی آئورت را طناب دارم میکند
و ارتش اشکم را به صف
بیش از پیش به خدا فکر میکنم
تا وقتی که
شادی الاکلنگ گونه هایم میشود
و قهقهه اش تمام ذهنم را پر میکند
شاید
به دست خود
این آش دل آشوب را هم میزنم...
شاید...